بر روی غبار سبز
خورشیدی از رمق افتاده است
ساحل را سایه ای پوشانده
که همه چیز را به خواب برده است
نه به قایق می شود دل بست
نه به قیچی که رشتۀ این خواب را بگسلد
ناخوشی ها زنجیروار به گرد هم آمده اند
اما در من گذشته جان گرفته است
وقتی با طبل نقره ای اش
در من می نوازد.
برچسب : نویسنده : mrobaiia بازدید : 231